ماهی بی جنبه

ساخت وبلاگ
امروز یه اتفاقایی بین من و همسر افتاد که باعث دلگیری من شد و اونم خیلی دور دست و بالم نپلکید . چون میزان شدت خشمم رو تو اون لحظه میدونست. 

منم ناراحت بودم و بیمارستان نرفتم. هر چند که پدرجان تو آی سی یو بستریه و ممنوع الملاقات. 

عصر که شد یه دوش گرفتم . یکم به خودم رسیدم. دخترک رو با مادربزرگش رسوندم عروسی. خودم هم رفتم پیاده روی. گوشیمم به عمد نبردم. هوای ملس پاییزی جیگرمو خونک میکرد. دیدم احتیاج به یکی دارم باهاش درددل کنم. خواهر برادر که نمیشه از غصه هات بهشون بگی. دوست و رفیقی ام ندارم. زنگ زدم مهدی. سرماخورده بود اساسی. رفتم دنبالش. اول بردمش دکتر یه تو رگی نوش جان کرد. بعد بردمش برای کله کچلش یه کلاه خریدم. بعد هم پیتزا سفارش دادم و با هم تو ماشین شام خوردیم . یکم درددل کردم پیشش.بعدش یکم گفتیم و خندیدیم. بعد هم بردمش خونشون پیادش کردم. تو راه برگشت داشتم فکر میکردم خدا تو هر کارش حکمتی هست. اگه به من پسر نداد چون میدونست من آدم بی جنبه ایم و ممکنه به پشتوانه اون پسر به دنیا احساس بی نیازی کنم. واقعا کاراش قشنگه. اونجا که میگن داده اش نعمت است و نداده اش حکمت واقعا درست میگن

نیمه دوم زندگی یک زن...
ما را در سایت نیمه دوم زندگی یک زن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : animehdovomd بازدید : 171 تاريخ : چهارشنبه 17 شهريور 1395 ساعت: 14:55