مامان موفق

ساخت وبلاگ
من اینجوری م که حس همون لحظه مو باید بنویسم. یعنی بعدا هر چی به اون حس فک کنم دیگه نمیتونم اونجور که باید و شاید حسمو منتقل کنم. واسه همین گاهی نوشته هام بصورت ثبت موقت باقی میمونه. دنباله ی اتفاقات چن ماه گذشته هم بعدا از حالت موقت درمیاد .

دخترک کلاس شیشمه و مث یه نهال داره جلو چشمم قد میکشه. این رشد هم از لحاظ فیزیکشه و هم نوع رفتارش . البته هنوز بچگی هایی میکنه که واقعا جیغم رو درمیاره ولی این رفتار بچگانه بمرور داره کمتر میشه. 

یکی از ویژگیهایی که تو تربیت دخترک برام مهم بود مسولیت پذیریش بود که با روش سختگیرانه خودم از ابتدا سعی کردم اونجوری بارش بیارم. بی توجهی به کارای خونه یکم ته دلمو خالی میکنه . مثلا اینکه ظرف غذاشو بعد خوردن برنمیداره یا لباساشو روی تخت میندازه اما گاهی واسه اینکه خاطرم جمع بشه که از پس خودش درنبود من برمیاد یه مسولیتایی رو بدوشش میندازم که الحمدلله هر دفعه یه موضوعی رو به خودش بتنهایی سپردم بخوبی از پسش براومده. 

امروز صبح هم طبق روال هرروز چن بار صداش زدم و ساعت رو یاداوری کردم. ازونجا که شبا تا دیروقت بیداره و عین یه خزنده ازین اطاق به اون اطاق میره و برای نخابیدن تلاش میکنه با دلخوری تهدیدش کردم که دیگه صداش نمیکنم و تصمیم دارم برم بخابم و خودش باید کارای خودشو بکنه و غلظت تهدید روبا جمله اگه از سرویس جا بمونه یه هفته از رفتن مدرسه محروم میشه بیشتر کردم . 

با اینکه از ساعت ۶ سیرخاب بیدار شده بودم اومدم تو تخت و خودمو به خاب زدم. اما گوشمو تیز کردم که زیرنظر داشته باشمش. 

بعد چن دقیقه صدای کلید برق روشویی اومد و بعدش هم صدای شیرآب و مسواک . 

خوب تا اینجاش خوب بود . ساعت موبایل رو نیگا کردم. ده دقیقه بیشتر وقت نداشت . اما چون تهدید کرده بودم نباید از جام بلند میشدم. صدای در اطاق خاب اومد . فورا چشامو بستم . بوی تند خمیردندون رو میشنفتم . حس کردم بهم نزدیک شده . اما جرات صدا زدن نداشت. یه لحظه حس مادری م گل کرد که پا شم و کمکش کنم. اما عقل نهیب زد تربیتش واجب تره. 

واسه اینکه صورتمو نبینه با نفسی عمیق ازین پهلو به اون پهلو شدم و پشت بهش خابیدم. 

با کشیدن کشو میزتوالت برای برداشتن برس فهمیدم تصمیمشو گرفته که خودش کاراشو انجام بده. 

چن دقیقه باز صداش نمیومد و این ته دلمو خالی کرد. دوباره به ساعت نگاه کردم ۵ دقیقه وقت داشت. 

مث یه مربی که از بیرون رینگ شاگرد در حال مسابقه کووچ میکنه تو دلم تند تند بهش یاداوری میکردم بدو .داره دیر میشه. تو همین اثنا باز صدای در اطاقم اومد و من دوباره چشامو بستم. متوجه شدم اتو رو به برق زد و چون میز اتو پایین پای تخت منه از لای چشم نیگاش کردم و دیدم میخاد مقنعشو اتو کنه . باز ترس جاموندنش دلشوره به دلم انداخت. 

اما دیدم بسرعت برق اتوکاریشو انجام داد در حالیکه همزمان با انتظار برای گرم شدن اتو موهاشو بافت . 

خوشبختانه دیگه سراغ من نیومد و با پوشیدن مقنعش صدای در ورودی اومد و بعد هم صدای بوق سرویسی که حتی حاضر نیس یه لحظه هم صب کنه و گاهی انتظار داره بچه ها مث شاگرد اتوبوسا در حال حرکت بپرن بالا و اون یه نیش ترمزم نزنه. سریع پاشدم و از آیفون دیدم که سوار شد. 

خوشحال از رفتار امروزم و محک چند باره دخترک به سمت آشپزخونه رفتم. شادی من اونجایی تکمیل شد که دیدم رو میز اشپزخونه یه فنجون قهوه نیمه خورده ست. تعجبم ازین بود که چطور متوجه درست کردن قهوه ش نشده بودم ولی ذوقم در این بود که تو اون وقت کم بتنهایی تونسته بود همه ی کاراشو خوب انجام بده و حتی برای خودش قهوه درست کنه. 

الان به عنوان یه مامان موفق با احساس آرامش قلبی میخام زندگیمو استارت بزنم. 

از خدا میخام عاقبت هممونو ختم بخیر بکنه . روز خوبی رو براتون آرزو میکنم

 

نیمه دوم زندگی یک زن...
ما را در سایت نیمه دوم زندگی یک زن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : animehdovomd بازدید : 143 تاريخ : دوشنبه 22 بهمن 1397 ساعت: 20:18