در یکی از محله های شهر ما یه خونه ی قدیمی بود که برای ورود بهش باید از دوتا پله میرفتی پایین . یه در آهنی کوچیک با یه زنگ قدیمی . پیرزنی در این خونه زندگی میکرد بنام اقلیما . این پیرزن از دو تا نوه ی فلجش نگهداری میکرد . راستش ماجرای اینکه چرا این نوه ها با مادربزرگشونن و منبع درامدشون چیه رو نمیدونم . اما میدونستم مستحق هستن و همیشه براشون یه چیزایی که بیشتر خوراکی بود میبردم . پیرزن ریزنقشی که چارقد سفید سرش میکرد و موهای حنازده ش از فرق باز بود و زیر چارقدش با یه سنجاق که بهش یه تیکه کوچیک پارچه سبز وصل بود بسته میشد . همیشه میخندید و دندونهای مصنوعی ردیفش دیده میشد و با یک نون بربری همونقدر دعات میکرد که با یه گونی برنج و یه شقه گوشت . یروز براش یه خروس قربونی بردم . بزور منو برد توی خونه ی کوچیکش . نمیدونم نقل چی شد که خونه بغلیش رو نشون داد که چن طبقه ساخته بودن . هیچ وقت به ساخت و ساز خونه کناریش دقت نکرده بودم . گفت همسایمون داره برج میسازه و اینهمه گردو خاک میده به ما اما نکرد یه کیلو میوه جلو در خونه من بده واسه نوه هام .
ده روز ازین حرف نگذشته بود که خبر رسید یه تیکه آهن از خونه بغلی افتاده توی خونه اقلیما روی سر دو تا نوه هاش و جادرجا مردن و صاحب ملک تا تعیین تکلیف پرداخت دیه زندانه . ( حتما ساختمون بیمه بوده ) .
نمیدونم چشم داشت اقلیما اون مرد رو به خاک سیاه نشوند یا سهل انگاری همسایه و دل شکستگی اقلیما .
بعدها شنیدم اقلیما دیه نوه هاشو نگرفته و چن وقت بعد هم به رحمت خدا رفت .
پست یکم طولانی شد . ولی اگه لازم بود دوبار بخونیدش . جای تفکر و تامل داره .
برای شادی روح اقلیما یه صلوات دیگه بفرستین لطفا
برچسب : نویسنده : animehdovomd بازدید : 102