سخت مثل سنگ

ساخت وبلاگ

حالا بعد اون همه مصیبت که به سرم اومده یا در حقیقت آوردن ، خواهرهمسر خورده زمین ، لگنش شکسته و همسر هم اصرار که برو بیمارستان برای رضای خدا . اولش که مقاومت کردم اما بالاخره برای رضایت همسر یه ماهیچه پختم و براش بردم . رفتن همانو گیر افتادن همان . تقریبا دو هفته س درگیر پرستاری هستم . چون بچه هاش تهرانن و هیشکی رو نداره و من در ضمن که ته دلم آشوبه فقط بنا به مسولیت پذیری دارم ازش نگهداری میکنم در صورتیکه اصلا ازین رفت و آمدها و زحمتها احساس خوبی بهم دست نمیده و روزبروز دارم فرسوده تر از لحاظ روحی و جسمی میشم .

وقتی توی خونه ش هستم و با من حرف میزنه انگار یه سنگ هستم که فقط نگاهش میکنم و نه لبخند میزنم و نه اخم میکنم . یه بی تفاوتی خاص .

دعا میکنم خدا همه مریضا رو شفا بده و منم ازین گرفتاری نجات بده .

پ ن : میخاستم بنویسم خدا قلب منو آروم کنه اما دیدم قلبم انقدر شکستگی داره که دلش نمیخاد آروم بشه .

+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و هفتم مرداد ۱۴۰۱ ساعت 16:54 توسط ماهی  | 

نیمه دوم زندگی یک زن...
ما را در سایت نیمه دوم زندگی یک زن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : animehdovomd بازدید : 110 تاريخ : شنبه 29 مرداد 1401 ساعت: 14:02