کافه

ساخت وبلاگ

دیروز با همسرم و مدیرفروش یه شرکت رفتیم توی کافه ی کوچیک و قدیمی کنار شرکت تا هم قهوه بخوریم هم در مورد کار حرف بزنیم . این کافه خیلی کوچیکه و نهایتا چهارتا میز کوچیک توشه . دیوار یه قسمتش آجریه و روشو رنگ سفید زده بودن و مشتریا آرزوهاشونو روی اون آجرا نوشته بودن . به دلیل کوچیکی فضا تقریبا نوشته ها رو میتونستم بخونم که اکثرشون عاشقانه بود . در حین صحبت یه دختر پسر جوان وارد شدن . دخترک بی حجاب با موهای فر و بلند بود . یه شلوار لی جذب و بوت های بلند پوشیده بود . مرد جوان هم قدبلند بود با موهای مرتب . مرد جوان تمام وقت سعی میکرد به بهانه های مختلف دخترک رو لمس کنه و دختر با اینکه بی حجاب بود دست پسر رو رد میکرد . ازونجا که من مادرهستم نمیتونستم تحمل کنم و تمام وقت سعی کردم نگاهم رو ازشون بگیرم تا زجر نکشم . متاسفانه اونا در زاویه ای بودن که در تیررس دید من بودن . از تعرض پسر بدون توجه به اینکه دخترک تمایل نداشت حس بدی داشتم . برای چن لحظه توی دلم گفتم اگه دختر تمایلی نداشت با این پسر بیرون نمیومد اونم توی این کافه دنج توی کوچه پس کوچه . داشتم خودمو قانع میکردم که یهو دختر ماژیک برداشت و روی آجر پشت سرش نوشت خدایا مامانمو خوب کن و زیرش یه قلب کشید . دیگه نتونستم تحمل کنم و اشکام اومد پایین و سریع به بهانه سرزدن به ماشین از توی کافه پریدم بیرون و توی ماشین تا ده دقیقه زار میزدم . صورتمو تمیز کردم هرچند چشمای قرمزم کاملا معلوم بود گریه کردم . مجبور بودم برگردم پیش همسر . وقتی اومدم توی کافه ماژیک رو برداشتم و زیر آجر نوشته دختر نوشتم آمین و روی آجر بالاییش نوشتم خدایا محافظ دختران سرزمینم باش .

پسر با دلخوری میز رو حساب کرد و دست دختر رو گرفت و بیرون رفت . اما یهو دخترک برگشت و اومد ازم خواست واسه مامانش دعا کنم و این دفه اشکای هردومون جاری شد .

نیمه دوم زندگی یک زن...

ما را در سایت نیمه دوم زندگی یک زن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : animehdovomd بازدید : 85 تاريخ : سه شنبه 11 بهمن 1401 ساعت: 0:22