نیمه دوم زندگی یک زن : نیلوبلاگ

ساخت وبلاگ

مادرم متولد ۲۸ بود . هفت تا بچه بدنیا آورد . سه تا پسر و چهارتا دختر . دو تا پسر اول با فاصله کمتراز یسال بدنیا اومدن . من سومی ام . چهارتای بعدی شیر به شیر و پشت هم . مادرم علاقه زیادی به بچه داشت . خواهر کوچیکه رو سال ۶۸ ینی در سن ۴۰ سالگی بدنیا آورد .مادرم زن مذهبی و متعصبی بود . برادر دومم در سال ۶۳ شهید شد و شهادتش تاثیر زیادی روی زندگی فرد فرد خانواده گذاشت . مادر در سن ۴۳ سالگی براثر سرطان فوت شد و ازونجا به بعد من شدم مادر خانواده در حالیکه فقط ۱۸ سالم بود .

برادر اولم ازدواج کرده بود و خودش بچه داشت . من موندم و چهارتا بچه کوچیک . با هم سرخک گرفتن . با هم اوریون گرفتن . با هم سرما میخوردن . بهمون خیلی سخت گذشت اما گذشت و نقش مادری من در خانواده ، چه از دید اجتماع و فامیل چه خود بچه ها اثبات شد . بچه ها کم کم بزرگ شدن یکی از خواهرها ازدواج کرد . خرید جهیزیه ، گرفتن مراسم و مسولیتهای دیگه رو به خوبی پشت سر گذاشتیم . تا اینکه پدرم هم فوت شد . برادر بزرگتر که ماهی یبار هم بهمون سر نمیزد یهو سرو کله ش پیدا شد . هرچند برای مراسم پدرم که یکی از افراد سرشناس شهرمون بود ازش کمکی نگرفتیم و در حقیقت بهش بها ندادیم اما برای جمع و جور کردن کار پدر بهش نیاز داشتیم . بعد فوت پدر وکالتی رو بهش دادیم تا رتق و فتق امور مالی رو دست بگیره . حدودا ۶ ماه گذشت که متوجه شدیم تمام املاک و اموال پدر رو بنام خودش زده . ازونجا به بعد تازه مشکلات شروع شد .

من موندم و چهارتا بچه یتیم و کلی مشکلات . شغل پدرم آزاد بود و بعد فوتش کلی کارگر از کار بیکار شدن . همه به اداره کار شکایت کردن . در اون زمان برادر کوچیکم که موقع مرگ مادر فقط ۷ سال داشت ترم یک دانشگاه بود . پیشنهاد دادم که از دانشگاه یکسال مرخصی بگیره تا بتونیم کار پدر رو احیا کنیم . پدرم یکی از افراد سرشناس این شهر بود . مردی خیر با شغلی پردرامد و اسم و رسمی نیک .

برادرکوچیکم قبول کرد و برای ادامه شغل پدر به شهرمون برگشت . اما چون سنش کم بود مشتریهای قبلی بهش اعتماد نمیکردن که بتونه از پس کار خوب بربیاد . در مدت کوتاهی معجزات زیادی اتفاق افتاد و برادرم شد جایگزین پدر . حالا دیگه اداره جات استان باهاش قرارداد بستن و زندگی ما تغییر کرد ولی در این مدت سختی زیادی کشیدیم . ما که در نازو نعمت بزرگ شده بودیم یهو برای سه چهارسال دچار مشکلات مالی شدیم . ما که همیشه کمک به حال مردم بودیم برای خرید جهیزیه خواهر دومم مجبور به گرفتن وام و کمک شدیم . اما خدا کمک کرد و برادرم شد قره العین خانواده و زندگی ما رو به وضع قبلی برگردوند . بارها رفتم که از برادر بزرگم شکایت کنم اما حیثیت پدرم و اسم خانوادگیمون نذاشت که اینکارو کنم . البته بارها با هم دادگاه رفتیم . جعل امضای چکهای پدرم و خالی کردن انبار کارخونه رو تونستم اثبات کنم اما نه پولی برگشت و نه شکایت کیفری کردم .

پدرخدا بیامرزم در زمان حیاتش به هرکدوممون یه ملک داده بود اما خونه پدری ام که خیلی ارزشمند بود رو وقتی برادرکوچیکم خیلی بچه بود به پیشنهاد من بنامش زده بود که کسی جز من و پدرم خبر نداشت و همون خونه شد سرمایه برادرم . بقیه اموال هم توسط برادر بزرگم‌ خورده شد .

مطمئنم براتون سوال پیش اومده که برادربزرگه الان در چه وضعیتیه ؟ حالا هم پدرم و هم مادرم فوت شدن و نیستن اما من با اطمینان میدونم عاق والدین شده چون واقعا ما رو توی شرایط خیلی سخت قرار داد و ما هیچ کدوم راضی نیستیم .

این روزها برادر کوچیکه شده یکی از آدمای خوش اسم و رسم در هم شهر و هم استان و زندگیش رواله الحمدلله . اما برادربزرگ که دیگه باهم رفت و آمدی هم نداریم یه آدم منفور اجتماع که حتی آبروی پدرم رو هم برد و گاهی مردم از من میپرسن آیا شما از یک پدرمادر هستین و چرا شماها با اون اینقدر فرق دارین ؟

حالا لابلای این اتفاقات که من خیلی اجمالی نوشتم مشکلات پسر زن دادن ، دخترشوهردادن ، دانشگاه و .... رو هم در نظر بگیرید .

پ ن : یه پست تکمیلی هم بعدا مبنویسم در مورد ازدواج اول خواهر کوچیکه .

پ ن ۲ : این پست برای توضیح این بود که چرا برای خواستگاری خواهرم از من اجازه گرفتن

+ نوشته شده در جمعه بیست و پنجم فروردین ۱۴۰۲ ساعت 17:20 توسط ماهی  | 

نیمه دوم زندگی یک زن...
ما را در سایت نیمه دوم زندگی یک زن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : animehdovomd بازدید : 58 تاريخ : دوشنبه 28 فروردين 1402 ساعت: 15:37