ادامه پست قبل

ساخت وبلاگ
......

با توجه به روحیات مردونه ای که در من هست یه مرد رو راحت درک میکنم. شاید یکی از دلایل اینکه دوست ندارم به همسرم آویزون باشم این باشه که میفهمم مردا از کسی که عین کنه بهشون بچسبه فرار میکنن و دیگه اینکه مردا رو گاهی باید به حال خودشون بذاری. این حالتهای مردونه در من موج میزنه . پس سعی میکنم اینجوری نباشم. تو این چند وقت سعی کردم همسرم رو تو حال خودش بذارم بلکه تو لاک تنهاییش به تعادل برسه و زودتر خودشو بازسازی کنه. اما دیدم نه تنها نتونست بلکه هر روز داره غرق تر میشه. این بود که دیروز....

از صبح زود بیدار شده بودم و همسر رو راهی کسب و کار کردم. کتونیامو پوشیده بودمو داشتم رو تردمیل راه میرفتم که اومد. گفت که از ورزش کردنم خوشحاله. گفتم بیا با هم ورزش کنیم مثل گذشته. نشست کنار شومینه . دستشو برد لای موهاشو گفت من دیگه شکسته و داغون شدم. اما تو مثل یه جوون سی ساله میمونی. دلم برات میسوزه. تو زندگی من اسیر شدی. اما هروقت دوست داشتی بگو تا رهات کنم. 

چشمام گرد شد. تردمیل رو خاموش کردم . بغض گلومو گرفته بود. اما بیشتر خشم بهم غالب بود. گوشه کاپشنشو کشیدم و هولش دادم رو صندلی ناهارخوری. سرش جیغ زدم . اشک ریختم. گفتم من از تو داغون ترم اما دارم خودمو میکشم . دارم راه میرم تا تو هم با خودم همراه کنم. با هر جمله ای که میگفتم یه مشت رو میز ناهارخوری میکوبیدم. صورتم بی حس شده بود. 

همیشه تو دعواها واسه اینکه صدامون بیرون نره میدوام درو پنجره ها رو میبندم. یا اکثرا سکوت میکنم . اما دیروز بی آبرو شده بودم. برام مهم نبود صدام بره بیرون. فقط جیغ میزدم و گریه میکردم. گفتم من از تو بیمارترم. اما نمیشینم. حرکت من دال بر جوونی کردن من نیست. بلکه از روی غیرت منه. به تو هم اجازه نمیدم بیفتی. وزنتو رو دوشم میکشم. میذارمت رو کولم و با خودم راه میبرمت. تا انتها. 

لباش میلرزید. با ترس نگام میکرد و من همچنان جیغ میزدم. گفتم چی خوشحالت میکنه؟ پاشو مثل گذشته آتیش بسوزون. دوست دختر بگیر. رفیق بازی کن. مسافرت خارج برو. اصلا هرغلطی میخای بکن. فقط شاد باش. با مشکلات درونیت مبارزه کن.

گلوم خشک شده بود. داشتم سکته میکردم از عصبانیت. گفتم و گفتم و گفتم. اشک ریخت . دلم سوخت. یکم تند رفته بودم. اومدم نشستم کنارش. سرشو گرفتم تو سینه ام. مثل بچه ام. صدامو آروم کردم .گفتم من اومدم کنارت باشم تو سختیا و خوشیا. باید با هم مشکلاتو حل کنیم. من دارم سعی میکنم سربارت نباشم. نونخور اضافی نباشم. از من کمک بگیر. 

سرشو بلند کرد. چشماش پره اشک بود. گفت چیکار کنم؟ مریضم. منو ببر یه بیمارستان بستری کن. گفتم نه. هیچیت نیست. روحت بیماره. مغزت بیماره. 

رفتم یه سررسید خالی آوردم. گذاشتم جلوش. گفتم افکارتو بنویس. چیزایی که ناراحتت میکنه بنویس. این سیمهای درهم برهم مغزت رو دسته بندی کن. هر چی به ذهنت میاد فقط بنویس. 

اینارو گفتم و لباس پوشیدم و از خونه زدم بیرون. 

عصر حالش خوب بود. دفترچه اش زیر بغلش بود اومد خونه. دیشب تا دیروقت مینوشت. نمیدونم چی؟ فقط مینوشت. 

امروز اینقدر خوب بود که باز داشت پررو گیری میکرد که من هنوز خوشگلم و کلی طرفدار دارم . خنده ام گرفت. از خدا میخام حالش خوب باشه واسه من زبون درازی کنه. .. برای شفای همه مریضا دعا میکنم. برای همراه و شریک زندگیمم دعا میکنم حال روحش خوب شه و خدا سایشو بر سرم نگه داره. 

 

نیمه دوم زندگی یک زن...
ما را در سایت نیمه دوم زندگی یک زن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : animehdovomd بازدید : 154 تاريخ : پنجشنبه 11 آذر 1395 ساعت: 11:14