همسایه عزیز هم خودشو معرفی کرد و گفت که یه دختر ۱۱ ساله داره. دخترک دیشب تو پوست خودش نمیگنجید . چشماش از هیجان برق میزد و مثل جیرجیرک بالا و پایین میپرید. با کلی غرغر و وعده و وعید فرستادمش تو تخت . بعد یه ساعت دیدم صدای خش خش میاد. آروم در اطاقشو باز کردم . دیدم اومده رو زمین و سرشو گذاشته رو موکت . میگم چرا اینجا خوابیدی؟ با شیطنت میگه مامان صدای دختره رو میشنفم .
کاردم میزدی خونم درنمیومد. اما نمیشد به هیجانش جواب نداد. بلندش کردم و کاپشن پوشیدیم و رفتیم تو بالکن . خودم حس بچه ها رو پیدا کرده بودم. از ترس اینکه دیده نشیم بردمش تو کنج تاریک تا بتونه از تو بالکن حیاط پایین رو ببینه. ظاهرا پرده هاشون کنار زده بود. چون سایشونو میدیدیم. نفس دخترک داشت بند میومد از هیجان. یکم که به صداها گوش کرد بوسش کردمو آوردمش تو تخت . بهش قول دادم ترتیبی میدم که بتونه با دخترهمسایه دوست شه.
صبح قبل زنگ ساعت بیدار شده بود و باز گوششو رو زمین گذاشته بود. فقط صدای تی وی میومد و صدای بسته شدن در . فکر کنم هنوز مدرسه ثبت نامش نکردن. امروز هرطور شده باید روابط ایجاد کنم در غیر اینصورت بچه ام از شدت خوشحالی خودش دست بکار میشه. عجب عالمی دارن بچه ها. کاشکی هنوز بچه بودیم.
نوشته شده در یکشنبه سوم بهمن ۱۳۹۵ساعت 11:2 توسط ماهی|
نیمه دوم زندگی یک زن...برچسب : نویسنده : animehdovomd بازدید : 136