آنچه بر من گذشت ۳

ساخت وبلاگ
اون روز با هم تجربه یه کوهپیمایی جالبو داشتیم. کلی با هم عکس گرفتیم. توی مسیرهای شنی با هم سُر خوردیم و تویه تنگه جیغ زدیم و صدای حیوونا رو دراوردیم. 

عصر دیدم صورتش گلگون شده و دیگه زرد نیست. زده بودم به هدف. 

اولین کاری که کردم عکساشو گذاشتم تو پروفایلش. عکس العمل اطرافیان جالب بود. یه سری از همکارا تعریف و تمجید کردن. اما مادر و خواهرشوهرا نه تنها تشویق نکردن بلکه پیام گذاشتن که بدنت واسه اینجور کارا ضعیفه و کار خطرناک نکن و ....

تجزیه تحلیل پیاما یکم منو دلگیر کرد ولی اونجاش خوب بود که همسر گفت جلسه بعدی کیه؟

تمرکزمو گذاشتم رو وعده های غذایی. با درست کردن حریره بادوم شروع کردم. یواش یواش ماهیچه رو به غذاش اضافه کردم. یکم مقاومت میکرد اما نهایتا مجاب به خوردن میشد. 

چند روز آخر تعطیلات عید رو هم رفتیم مشهد. در حقیقت میتونم بگم بردمش مشهد. چون از اول تا آخر عین یه پسربچه کنار دستم نشست و هر تصمیمی گرفتم گفت چشم. مسافرت بجایی بود. ته مونده بیماری رو از روح و جسمش دور کرد. بعد تعطیلات هم اسب سواری رو پا به پای دخترک شروع کرد. 

هر چند روز یبار ازش عکس میگرفتم و با عکسای زمان مریضیش مقایسه میکردم. اعتماد به نفسش داشت میرفت بالا. 

اینو اونجایی فهمیدم که صدای غرشش دوباره شنیده میشد . تو همون حال که اون غرش میکرد یکم قیافه ام رو تو هم کشیدم اما اعتراف میکنم ته دلم خوشحال بودم. 

از دید من آدما دو دسته ان. یا ضعیفن و کلا سرشونو پایین میندازن یا قوی ان و باعث افتخار اما یه اذیتایی دارن. من همیشه دوس داشتم همسرم قدرتمند باشه هرچند که گاه و بیگاه یه غرشهایی داشته باشه و گاهی منو سرکوب کنه. 

خلاصه با کمک خدا و وساطت ائمه اطهار و با تلاش ازین گذرگاه سخت جون سالم بدر بردیم ولی این وسط دوست و دشمن چهره هاشون رو شد . 

الحمدلله حال و روزش این روزا خوبه هر چند مشکلاتمون از شکلی به شکل دیگه درومده. بازم خدا رو شکر 

نوشته شده در یکشنبه چهارم تیر ۱۳۹۶ساعت 16:54 توسط ماهی|

نیمه دوم زندگی یک زن...
ما را در سایت نیمه دوم زندگی یک زن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : animehdovomd بازدید : 140 تاريخ : سه شنبه 10 مرداد 1396 ساعت: 21:50