آنچه بر من گذشت ۲

ساخت وبلاگ
مثل یه بچه کوچیک بدون یک کلام حرف دنبالم اومد نشست تو ماشین. از شدت عصبانیت حرف نمیزدم مبادا چیزی بگم بعدها پشیمون بشم. بردمش باغ پرندگان . حرف نمیزدیم با هم. فقط راه میرفتیم و پرنده های رنگی رو نگاه میکردیم. دستشو گرفتم. گفتم خدا رو تو این رنگها ببین. خدا فقط تو سجاده نیست. خدا رو تو باشگاه ورزشی ستایش کن. خدا رو موقع گوش کردن موسیقی صدا کن. 

نهار پیتزا خریدم . زمان طولانی ای بود که تو رژیمهای من درآوردی خودش غرق بود. بزور وادارش کردم بخوره. گفتم مردن بهتر از این زندگی ایه که تو درست کردی. گریه کرد و گریه کردم. 

عصرش فرستادمش یه باشگاه و استخر توپ. فردا صبح بدون حرف راه افتادیم طرف شهرمون. تصمیممو گرفته بودم که به هر قیمتی شده نجاتش بدم. 

برای این تصمیم باید جلوی اطرافیان وایمیستادم و اجازه نمیدادم با دلسوزیای بیجاشون بهش تلقین بیماری کنن. 

مثل یه پسر کوچولو شده بود. هر چی میگفتم میگفت چشم. سکان رهاشده زندگی به دست من افتاده بود و من باید با دقت و قدرت ازین طوفان زندگیمو سالم در میبردم. 

پنج شنبه آخر سال بود. همه سرخاک پدرجان جمع بودیم. خواهرای همسر با ترحم بهش آدرس دکتر میدادن و مادر همسر تو سرو کله خودش میزد که آی بچه ام از دست رفت و ....به چشمم میدیدم که رنگش پریده و دوباره حالش بد شده. برای یه لحظه حالت تدافعی گرفتم و رو به جمع گفتم همسرم مرد قوی ایه و ازون بیماری درومده و احتیاج به دکتر نداره. خواهر کوچیکش که یجورایی سالهاست با بیماری افسردگی و وسواس سردرگریبونه گفت تو درک نمیکنی. من میفهمم که احتیاج به دارو داره. یهو فریاد زدم تو آدمی مثل من نداری . آدم اگه میخاد بمیره هم در حرکت بمیره. 

همه هاج و واج مونده بودن. تا حالا باهاشون با پرخاش صحبت نکرده بودم. غرغر میکردم اونم دورادور. اما این دفعه باید جلوشون وایمیستادم و استارتشو خوب زده بودم. 

فردا صبح همسر رو با اجبار برای رفتن به کوه آماده کردم. هرچند که تا آخرین لحظه مقاومت کرد. اما با نگاه عصبانی من آروم شد و دنبالم اومد. 

ادامه دارد...

نوشته شده در شنبه سوم تیر ۱۳۹۶ساعت 9:38 توسط ماهی|

نیمه دوم زندگی یک زن...
ما را در سایت نیمه دوم زندگی یک زن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : animehdovomd بازدید : 136 تاريخ : سه شنبه 10 مرداد 1396 ساعت: 21:50