نهار پیتزا خریدم . زمان طولانی ای بود که تو رژیمهای من درآوردی خودش غرق بود. بزور وادارش کردم بخوره. گفتم مردن بهتر از این زندگی ایه که تو درست کردی. گریه کرد و گریه کردم.
عصرش فرستادمش یه باشگاه و استخر توپ. فردا صبح بدون حرف راه افتادیم طرف شهرمون. تصمیممو گرفته بودم که به هر قیمتی شده نجاتش بدم.
برای این تصمیم باید جلوی اطرافیان وایمیستادم و اجازه نمیدادم با دلسوزیای بیجاشون بهش تلقین بیماری کنن.
مثل یه پسر کوچولو شده بود. هر چی میگفتم میگفت چشم. سکان رهاشده زندگی به دست من افتاده بود و من باید با دقت و قدرت ازین طوفان زندگیمو سالم در میبردم.
پنج شنبه آخر سال بود. همه سرخاک پدرجان جمع بودیم. خواهرای همسر با ترحم بهش آدرس دکتر میدادن و مادر همسر تو سرو کله خودش میزد که آی بچه ام از دست رفت و ....به چشمم میدیدم که رنگش پریده و دوباره حالش بد شده. برای یه لحظه حالت تدافعی گرفتم و رو به جمع گفتم همسرم مرد قوی ایه و ازون بیماری درومده و احتیاج به دکتر نداره. خواهر کوچیکش که یجورایی سالهاست با بیماری افسردگی و وسواس سردرگریبونه گفت تو درک نمیکنی. من میفهمم که احتیاج به دارو داره. یهو فریاد زدم تو آدمی مثل من نداری . آدم اگه میخاد بمیره هم در حرکت بمیره.
همه هاج و واج مونده بودن. تا حالا باهاشون با پرخاش صحبت نکرده بودم. غرغر میکردم اونم دورادور. اما این دفعه باید جلوشون وایمیستادم و استارتشو خوب زده بودم.
فردا صبح همسر رو با اجبار برای رفتن به کوه آماده کردم. هرچند که تا آخرین لحظه مقاومت کرد. اما با نگاه عصبانی من آروم شد و دنبالم اومد.
ادامه دارد...
نوشته شده در شنبه سوم تیر ۱۳۹۶ساعت 9:38 توسط ماهی|
نیمه دوم زندگی یک زن...برچسب : نویسنده : animehdovomd بازدید : 136