نگاههای ترحم آمیز دوستان و شماتت گر دشمنا بیشتر منو آزار میداد. حتی یبار یه نفر گفت نکنه دور از چشم تو همسرت مواد مصرف میکنه؟ و این تیر خلاص بود برای روح و جسم خسته من .
فشار بار زندگی و تلاش برای نیفتادن خودم یه طرف دیگه قضیه بود. تو اون روزا رفتن به کوه و دوچرخه سواری کلی به من انرژی میداد و نمیذاشت زمین بخورم. تا یکم تو فشار روحی قرار میگرفتم دوچرخه مو برمیداشتمو میزدم به جاده. اینکه آدم راههای فرار برای لحظات سخت زندگی داشته باشه خیلی خوبه. هر کسی هم با توجه به روحیاتش یه راه رو پیدا میکنه. شکر خدا منم همیشه با ورزش تونستم بحرانهای روحی رو بگذرونم.
تو اسفند ماه همسر رو بردم بیمارستان بستری کردم و گفتم بذار یه چکاپ کنه تا خیالش راحت شه .ولی کاهش وزنش نگرانم کرده بود. یه هفته بعد مرخص شد. شب رو خونه خواهر همسر گذروندیم. صبح روز جمعه خواهرهمسر یه سجاده پهن کرد تو بالکن حیاطش و همسر رو نشوند تو سجاده و یه مفاتیح و کلی دعا گذاشت جلوش. نشون به اون نشون از ۶ صبح تا ۱۲ ظهر هی گفت این نمازو بخون این دعا رو بخون.
منم آدم معتقدیم اما افراط تو هر چیزی بده. تا ظهر صبر کردم و هیچی نگفتم . بعد نماز ظهر و عصر رفتم سراغ همسر. دیدم رنگش پریده و از صورتش فقط استخوون باقی مونده. اونجا بود که یهو طغیان کردم و از تو سجاده کشیدمش بیرون و با داد و بیداد گفتم بسه دیگه. پاشو از جات. خواهر همسر اومد بیرون و گفت بیماری روحی عاملش دوری از خداست . از شدت عصبانیت فقط نگاه عصبانی بهش کردم و بزور لباس همسر رو تنش کردم و از خونه کشیدمش بیرون.
......
ادامه دارد
نوشته شده در چهارشنبه سی و یکم خرداد ۱۳۹۶ساعت 10:23 توسط ماهی|
نیمه دوم زندگی یک زن...برچسب : نویسنده : animehdovomd بازدید : 119