نیمه دوم زندگی یک زن

متن مرتبط با «به نام خداوند بخشنده مهربان به زبان انگلیسی» در سایت نیمه دوم زندگی یک زن نوشته شده است

۲۲ بهمن ۱۴۰۱

  • وسط شعارها ، دعای اللهم عجل لولیک الفرج باعث جاری شدن اشکام شد و در آخر هم موقع خوندن سرود ملی . از خدا میخوام دولتمون زودتر به دست صاحب اصلیش برسه . اللهم عجل لولیک الفرج # ایران مقتدر + نوشته شده در شنبه بیست و دوم بهمن ۱۴۰۱ ساعت 12:12 توسط ماهی  |  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • کرمان شهر مهربانیها

  • روز یک شنبه بلیط هواپیما داشتیم به مقصد کرمان . باید میرفتیم تهران مهراباد . اما برف زیاد باعث شد منصرف بشیم و بلیط رو کنسل کنیم و بعد هم با ماشین اومدیم سمت کرمان . توی مسیر از کوهها و بیابونهای زیادی گذشتیم . شهرهای زیادی رو پشت سر گذاشتیم . به قول همسرم بیخود نیست دشمنا دایما دنبال تکه تکه کردن این سر زمینن . واقعا حسادت برانگیزه . خدا این آب و خاک رو از گزند چشم ناپاک محافظت کنه ان شالله . بعد کلی مسافت رسیدیم کرمان . چه مردم صبور و خونگرم و مهربانی . لهجه شیرینشون در پاسخ گویی باعث ذوقمون شد . بناهای زیبا و خیابونای تمیز عجیب به چشم میاد . هنوز آمادگی رفتن سر خاک سردار رو پیدا نکردیم . اونجا رو باید با طمانینه رفت . همینجوری نمیشه سرتو بندازی پایین بری . باید آماده شی . باید غسل زیارت کنی . قبلش باید با چند قطره اشکی روحتو سبک کنی . اما در این فشارهای زندگی ، که دلمون عجیب سنگ و سخت میشه چجوری باید این شرایطو فراهم کرد ؟ خودمم نمیدونم . از ساعت ۶ صبح بیدارم و دارم به این چیزا فکر میکنم . دعای نور رو با صدای علی فانی گوش کردم . بهتون پیشنهادش میکنم . بلد نیستم لینک بذارم . سرچ کنید . مطمئنم لذت خواهید برد . بعدش هم اون سخنرانی سردار رو که در مورد حضرت زهرا میگه گوش کردم . مال جوونیاش بوده . اینقدر صادقانه و با اعتقاد میگه که به قلبت میشینه . دلم میلرزه ولی هنوز دراین کوه سنگی که در شدائد روزگار قسی شده تغییری ایجاد نکرده . خدایا کمکم کن بتونم با آمادگی برم زیارت . نکنه با چشای بسته برم و سرسری یه زیارتی کنم و بعدش بیام هی بگم چرا اینکارو نکردم چرا اونکارو نکردم . معلوم نیست دیگه این سعادت قسمتم بشه یا نه ؟ بازم براتون مینویسم . اگه برم نایب الزیاره تک تکتون هستم . التما, ...ادامه مطلب

  • شنبه ای دیگر

  • تازه یکم علائم بیماری قبلی کم شده بود که از دوروز پیش چشمام عفونت کرده و این عفونت به حدیه که چشمام باز نمیشه و از درد دوروز از پا انداخته منو . دیشب سعی کردم از نور دور بمونم چون بیشتر آزرده م میکرد . واسه همین زودتر خوابیدم . صبح بدون زنگ ساعت قبل طلوع خورشید بیدار شدم . همسر توی هال روی مبل خوابش برده بود . معلوم بود مراعات منو کرده و توی اطاق نیومده تا بیدار نشم . منم با نور گوشی قهوه درست کردم و چشمام رو شستشو دادم . لباس پوشیدم و زدم به دل جاده و بعد مدتها طلوع خورشیدو توی جاده دیدم و ازش خواستم منو شارژ کنه تا بتونم به اوضاع جسمیم مسلط بشم . هر چند از چشمام اشک اومد و اشک اومد اما سعی کردم به روش خودم باهاش برخورد کنم اونم بی محلی به درد . البته امروز دکتر میرم ولی نظرم اینه درد رو‌ نباید جدی گرفت وگرنه پررو میشه . این چند وقت هم بخاطر این ضعیف شدم که افسارمو دادم دست همسر. هنوزم معتقدم شنبه ای که خوب شروع شه ان شالله تا آخر خوب خواهد بود . هفته تون پر برکت + نوشته شده در شنبه بیست و نهم مرداد ۱۴۰۱ ساعت 8:13 توسط ماهی  |  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • وصیتنامه

  • خواننده های قدیمی وبلاگم میدونن که من دست راست پدرهمسرم بودم . یه پیرمرد ۹۲ ساله با کلی ملک که بیشترشون مشاع بودن با دو تا برادر دیگه ‌. زمانی که پدرجان زنده بود داشتیم به اتفاق هم رتق و فتق امور میکردیم که اجل به پدرجان امان نداد و به رحمت خدا رفت و من موندم و کلی کار نصفه کاره . اسناد از گذشته دست من بود و همون اول یه لیست از مدارکی که دستم بود نوشتم و بعنوان رسید امضا کردم و یکی یک نسخه به بچه هاش دادم . توی اون بیماری همسر داشتم کارها رو پیش میبردم که ناگهان یه زمزمه هایی بگوشم رسید به این مضمون که پدرجان وصیتنامه داشته و توسط اینجانب آتیش زده شده . اولش فک کردم میخان ناراحتم کنن و حسادت ایجاد شده . ولی کم کم از زمزمه تبدیل به کلام رودررو شد و وسط اون همه گرفتاری و بیماری همسر ، در یک جلسه دادگاه حقوقی که برای اثبات مالکیت یه ملک رفته بودیم این موضوع توسط خواهر بزرگ همسر رسما اعلام شد و از همونجا نگاهها بمن و همسر که پنج سال برای پدرجان زحمت کشیده بودیم و از طرفی همیشه دلسوز همه بودیم یجور دیگه شد . هر چند انسانی که کاری نکرده خاطرش جمعه اما برای اثبات این موضوع بالا پایین پریدیم و به هر چی که میشد استناد کرد چنگ انداختیم . ولی خواهربزرگ همسر که اتفاقا نماز شب خون و واعظ پامنبرها هست در این آتش دمید و باعث تحقیر و دلشکستگی ما شد . ادامه دارد + نوشته شده در یکشنبه بیست و سوم مرداد ۱۴۰۱ ساعت 2:14 توسط ماهی  |  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • وصیتنامه ۲

  • ازونجا که خودم حقوقی م و میدونم وصیت بر یک سوم اموال جایزه و اونم بیشتر توصیه برای کارهای خیره و از طرفی در زمان حیات پدرجان ملکی وقف شد و در اون مسجد ساخته شد و حق دیه ای که از پسر مرحومش داشت به کمک من بخشیده شد تقریبا کاری نبود که بخواد وصیتی بنویسه . بقیه کارها هم یا گره خورده بود یا اینقدر مسلم بود که احتیاجی نداشت به ذکر اونا در وصیتنامه . بارها به پدرجان یاداوری میکردم که چرا گذاشتی کارها اینقدر تلنبار شه ؟ و همیشه میگفت عجله نکن . من وقت دارم و این کلام برای شخصیت عجولی مث من عذاب آور بود . اون تهمت ناروا هیچ وقت اثبات نشد و حتی باعث نشد شخصیت ما در اجتماع خراب بشه . چون صداقت و خوشنامی همسر در کاسبی و مردمداری خودم در شهر به این کوچیکی تثبیت شده بود . ولی دلشکستگی که این کلام بجا گذاشت تا دنیا دنیاست در قلب ما باقی خواهد ماند . بارها از خواهر همسر میپرسیدم بنظر شما چه چیزی در اون وصیتنامه وجود داشت که اینقدر به ضرر ما بود که مجبور به از بین بردن اون شده باشیم . فقط محروم الارث کردن ما میتونست اینقدر منافع مارو به خطر بندازه که اونم هم از لحاظ حقوقی ممکن نیس و هم با توجه به عشقی که پدرجان به من و همسر داشت ممکن نبود . و این موضوع باعث شد ارتباطم رو بطور کل با خواهر همسر قطع کنم ادامه دارد + نوشته شده در یکشنبه بیست و سوم مرداد ۱۴۰۱ ساعت 9:45 توسط ماهی  |  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • تلخ‌ نامه

  • توی کتابخونه مون چند تا کتاب هست که مال دوران بچگی منه . همشون با خط بچگونه تاریخ خرید داره و اسمم . توی بعضیاشونم نقاشیهای بچگونه کشیده شده و یا با ماژیک بعضی اشکال رنگ شدن . تاریخ کتابا برمیگرده به سال ۶۳ و ۶۴ . ینی درست سال سوم چهارم ابتدایی من . با اینکه من خیلی دیر بزرگ شدم و زمان زیادی رو بچگی کردم اما خوندن این کتابها توی اون سن خیلی تعجب برانگیزه . کتابهایی مث وحی و نبوت و یا مهدی موعود یا ثار دکتر شریعتی که همشون یجورایی ریشه در اعتقادات قلبی من داره که هنوزم این اعتقادات وجود دارن و با بالارفتن سنم متعصبانه تر شده . از همه ی این کتابا خوندن مهدی موعود بسیار توی ذهنمه چون شعری پاورقی داره در مورد زندگی نرگس خاتون و ازدواجش و بدنیا اومدن مهدی داره که با گذشت چند سال هنوز حفظم و گاهی زمزمه ش میکنم . یه فصل این کتاب در مورد علائم ظهور امام زمانه که یادمه بسیار برام جالب بود و بارها خونده بودمش .مطلب قابل تامل اینجاست که اون زمان با سن و عقل کم خروج یمانی و دجال رو باور داشتم ولی قسمت بی اعتقاد شدن مردم برام بسیارناباورانه بود . اون سالها بحبحه انقلاب و جنگ و مردم دو آتیشه و ...بود و منم که در خانواده مذهبی بودم . همیشه میگفتم مگه میشه یروز مردم اعتقاداتشون رو زیرپا بذارن ؟ و این منو بفکر میبرد . این روزا که آدما یجورایی دین گریز شدن و به تردید افتادن یکم گیج و منگم کرده . گاهی فک میکنم خوب اینا نسل جدیدن و حق دارن بعضی چیزا رو باور نکنن . اما اونجایی شاخام درمیاد که آدمهای مسن هم یجورایی خسته شدن و دنبال راه دررو میگردن که انکار کنن . تیر خلاص دیروز وسط ابروهام خورد که توی کانال محلی شهرم دیدم به پخش شدن صدای اذان از بلندگوهای مسجد انتقاد داشتن و همینطور به , ...ادامه مطلب

  • ضربه گیر

  • اگه بخوام بدترین صفت همسرم رو بگم افراط و تفریطه . همسر من حتی در خوبی کردن هم گاهی زیاده روی میکنه و گاهی اینقدر بد میشه که دلت میخواد ازت فاصله بگیره . یهو میره سر کار سه روز مداوم و پرانرژی یهو دو روز از تو خونه بیرون نمیره . ورزش میکنه اینقدر سنگین که بدن درد میشه گاهی یه هفته هی باید بهش یاداوری کنی . اینا رو باز میشه تحمل کرد . در این مجموعه ی افراط و تفریطی یه نکته هست که منو به مرزجنون میکشه . اونم اینه که گاهی از یه چیزی یا یه حرفی اصن ناراحت نمیشه و همراهت میخنده یدفه ممکنه همون موضوع اینقع۷در ناراحتش کنه که وادارش کنه به عکس العمل . اینکه دقیق معلوم نیس چی ناراحتش میکنه خیلی باعث هم رنجش خودش بعد اطرافیانش میشه . بعد حدودا بیست سال باهم بودن من تقریبا میدونم راه و چاه چیه و همیشه سعی میکنم موضوعات رو پنجاه پنجاه عنوان کنم تا بتونم راه فرار داشته باشم . بیچاره آدمایی که اینو نمیدونن و مورد غضبش قرار میگیرن . واسه همین خودش معمولا با اطرافیانش نمیجوشه و روابطش محدوده به ما . منم در مسائل کاری مون تقریبا بعنوان واسطه بودم و سعی میکنم طرف حسابامون اول از فیلتر من مواجه بشن و اونجوری که صلاح هست بهم ارتباطشون میدم . حتی گاهی گناههای (از دید همسر گناه )  دیگران رو گردن میگیرم و گاهی هم موضوع رو اونجوری که باعث اصلاح روابط میشه به طرف حساب میرسونم که رشته کار دستش باشه .  حتی وقتی پرسنلمون چیزی میخان یا پیشنهادی دارن اول بمن میگن . من موضوع رو بصورت برد برد میسازم و به وقتش انتقال میدم .بعضی اوقاتم انتظارات همسر رو بصورت تقلب به طرف مقابل میرسونم بعد که اون کار بشکل دلخواه انجام شد اعلام میکنم دیدی خودشون بفکر بودن و تو بیخود حرص خوردی؟ , ...ادامه مطلب

  • تجربه تمرین در هوای بارانی

  • چن سال پیش یجا خوندم اگه تو برا زندگیت برنامه نریزی اون برات برنامه میریزه و این تاثیرگذارترین جمله ای بود که هنوزم به همه نصیحت میکنم و سعی میکنم خودم بش عمل کنم.  توی اینکه ذاتا ادم هدفمندی هستم و ه, ...ادامه مطلب

  • پنج شنبه روز عید مادرا

  • از بعد فوت پدرجان کار من نصف که چه عرض کنم یک سوم شده. هرچند بازار هم خبری نیست و آدم رغبت رفتن به فروشگاه رو هم نداره.  با اینحال عادت به سحرخیزی یادگار پدرمه که در خون و تربیت منه. شبا ساعت رو روی عدد ۶ کوک میکنم. اما راس ۵:۴۵ دقیقه خروس مغزم قوقولی قوقو کنان منو بیدار میکنه.  برخلاف شب که تا خواب, ...ادامه مطلب

  • کلاس زبان

  • یکی از پسرای همنورد دانشجوی رشته زبان پیام نوره. دیروز برام چند تا پی ام انگلیسی فرستاد. معنیشو فهمیدم اما نتونستم بهش جواب بدم. واسه همین از دیکشنری کمک گرفتم. اونم کلی ذوق کرد و دیشب گفت که تو دانشگاهشون کلاس مکالمه زبان گذاشتن با هزینه خیلی کم و شرکت برای عموم آزاده و بدون اینکه به من بگه منو ثبت, ...ادامه مطلب

  • تجربه اولین کوه

  • تازه از کوه برگشتم. هوای طوفانی کوه و کم تجربگی من باعث شد کم بیارم. هرچند بقیه گروه هم بخاطر کولاک ده دقیقه بعد از من برگشتن. لیدرها و حتی اعضای گروه خیلی مهربون بودن. تمام غصه ام ازین بود که یه گروه معطل من شده بودن. ولی همه انرژی مثبت میدادن و منو از ته صف آوردن نفر اول بعد لیدر جلو. نیمه راه تازه یکیشون بهم گفت که گامهاتو باید کوتاه برداری . ولی یکم دیر شده بود و هم نفسم سوخته بود و هم توانم کم شده بود.  فقط تو اون لحظه خدا رو شکر میکردم دخترک رو با خودم نبردم. وگرنه همون چند تا تپه رو هم نمیتونستم بالا برم.  روی هم رفته تجربه خیلی خوبی بود. وقتی به پایین کوه رسیدیم تازه چشمام باز شد و انگار تازه متوجه اطرافم شدم. وسطای کوه یه روستای خالی از سکنه بود با چشم اندازی زیبا . فقط صدای باد میومد و تکون خوردن شیروونیا. تو اون مه از لابلای ابرا نور خورشید بصورت یه خط زرد دیده میشد. صحنه قشنگی بود. فقط حیف یدونه عکسم نگرفتم. بعد که مینی بوسا پر شدن رفتیم تو یه مکان گرم که یه اطاق بود با کف فرش ولی بدون هیچ لوازمی. همونجا صبحونه خوردیم و بعد هم برگشتیم.الان با پاهای سرد و بی رمق اومدم تو تخت,اولین تجربه کوهنوردی ...ادامه مطلب

  • پست قبل به روایت تصویر

  • این نوشته ها همه مال 4 سالگی دخترکه. امیدوارم بتونید بخونیدشون. میخام اگه خواست بره سخنگوی دولت شه به عنوان رزومه براشون بفرستم., ...ادامه مطلب

  • برنامه ریزی

  • پنج ساله تو این خونه نشستیم. پوشش دیوارای این خونه گچه. بالطبع یکم تغییر رنگ داده. ازونجا که چند وقته تصمیم بخرید یا ساخت خونه حیاط دار داریم به فکر رنگ یا کاغذ دیواری نبودم. البته خیلی کثیف نیست. ولی شفافیت اولیه رو نداره. فقط دور کلید پریز ها جای دستهای دخترک کثیف شده بود که اونم یه قلم مو و یه قوطی رنگ سفید مات مایش بود. امروز خودم اینکارو کردم. اول دور اونجایی رو که باید رنگ میشد با چسب پهن پوشوندم مثل کادر بعد داخلشو رنگ زدم. با وضعیت پیش اومده فک نکنم حالا حالا ها رفتنی باشیم. پس یکم همینجارو سرو سامون بدم. این برنامه بعدی زندگی منه.,برنامه ریزی,برنامه ریزی درسی,برنامه ریزی برای کنکور,برنامه ریزی روزانه,برنامه ریزی کنکور 96,برنامه ریزی استراتژیک,برنامه ریزی خطی,برنامه ریزی برای کنکور ارشد,برنامه ریزی برای تابستان,برنامه ریزی تولید ...ادامه مطلب

  • به خانواده ام احترام بذارید

  • هر سال گوسفندا رو تو خونه مادرشوهرم میکشن و هر کی مال خودشو برمیداره میبره خونش تا به درو همسایه و فامیل خودش تقسیم کنه. ( یکی مال پدرشوهرم پنج تا هم خواهر برادرا) مال مارو هر سال همونجا تقسیم میکردن. اما مادرشوهرم هیچ وقت برا خانواده من نمیذاشت. منم با این اخلاق گندم کسرم میکرد بگم.  یادمه پارسال با همسر قهر کردم که چرا همه اختیار دار مال خودشونن بعد مال ما رو مامانت تعیین میکنه . البته بازم نگفتم چرا برا خانواده من نمیذارین. یه ناراحتی چند ساعته درست شد . همسر هم رفت همه رو گذاشت تو لگن آورد خونه که خودمون به صلاحدید خودمون تقسیم کنیم. تموم زندگیم چرب و ,شوهرم به خانواده ام توهین میکند,تقدیم به خانواده ام,نامه ای به خانواده ام,بی احترامی شوهرم به خانواده ام,شوهرم به خانواده ام احترام نمیگذارد,به سلامتی خانواده ام,همسرم به خانواده ام فحش میدهد,شوهرم به خانواده ام حسودی میکند ...ادامه مطلب

  • ماهی بی جنبه

  • امروز یه اتفاقایی بین من و همسر افتاد که باعث دلگیری من شد و اونم خیلی دور دست و بالم نپلکید . چون میزان شدت خشمم رو تو اون لحظه میدونست.  منم ناراحت بودم و بیمارستان نرفتم. هر چند که پدرجان تو آی سی یو بستریه و ممنوع الملاقات.  عصر که شد یه دوش گرفتم . یکم به خودم رسیدم. دخترک رو با مادربزرگش رسوندم عروسی. خودم هم رفتم پیاده روی. گوشیمم به عمد نبردم. هوای ملس پاییزی جیگرمو خونک میکرد. دیدم احتیاج به یکی دارم باهاش درددل کنم. خواهر برادر که نمیشه از غصه هات بهشون بگی. دوست و رفیقی ام ندارم. زنگ زدم مهدی. سرماخورده بود اساسی. رفتم دنبالش. اول بردمش دکتر یه تو ر, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها