نیمه دوم زندگی یک زن

متن مرتبط با «دنیای این روزای من در کانادا» در سایت نیمه دوم زندگی یک زن نوشته شده است

۲۲ بهمن ۱۴۰۱

  • وسط شعارها ، دعای اللهم عجل لولیک الفرج باعث جاری شدن اشکام شد و در آخر هم موقع خوندن سرود ملی . از خدا میخوام دولتمون زودتر به دست صاحب اصلیش برسه . اللهم عجل لولیک الفرج # ایران مقتدر + نوشته شده در شنبه بیست و دوم بهمن ۱۴۰۱ ساعت 12:12 توسط ماهی  |  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • مادرشوهر

  • دیشب نوبت من بود پیش مادرهمسر بمونم . زودتر باشگاهم رو تموم کردم که برم دنبالش . همیشه میارمش بیرون و میبرمش خیابون . از موقعی که با واکر راه میره کسی جرات نمیکنه بیرون بیارش . میگن میترسیم زمین بخوره . در صورتیکه همشون ریموت پارکینگو دارن و ماشیناشون تا جلوی آسانسور میره . ولی من دل میزنم به دریا و از خدا کمک میخوام . تازه ماشینمو نمیتونم بیارم توی پارکینگ و مجبور میشم آروم آروم بیارمش تا جلوی در . یه صندلی همراه خودم برمیدارم که اگه یهو خسته شد بشینه . ولی ماشالله دستای قوی داره و ازون مهمتر اراده قوی . دوشنبه شبا نوبت منه . یه روزم به دلخواه و حوصله خودم وسط روز که افتاب باشه میبرمش سرخاک پدرمادرش و ییلاق اطراف شهر و دو سه ساعتی میذارم آفتاب بخوره . توی شهر یه کافی شاپ هست که میبرمش اونجا و همون جلوی در توی ماشین میشینه و من میرم دو تا شیرکاکائو داغ با یه برش کیک میگیرم میارم باهم مبخوریم . مادرهمسر در آخر کیفشو میده میگه مهمون من و منم میگم پول نمیگیره . بهمون بدهکاره از حسابش کم میکنم اونم میگه یجا یادداشت کن حسابشو , ...ادامه مطلب

  • پدر

  • دیدم از مادرم نوشتم حیفه که از پدرم هم ننویسم .توی اون روزا که مادرم بیمار بود پدرم چهل روز متوالی مادرم رو برد تهران برای پرتودرمانی . من اون موقع نوجوون بودم و چون مادرم بچه ی شیرخوار داشت باهاشون میومدم تا بیرون بیمارستان خواهر کوچیکمو نگه دارم . هرروز صبح ساعت 8 راه میفتادیم ظهر میرسیدیم و حدودا یساعت زمان معطل میشدیم و باز برمیگشتیم . با همه ی تلاشها مادرم به رحمت خدا رفت و بعد چند سال من گواهینامه گرفتم و یه روز با ماشین خودم رفتم تهران برای نمایشگاه بین المللی کتاب و همون عصرش برگشتم . توی راه از شدت خستگی زدم کنارجاده و گفتم یکم استراحت کنم . یهو یاد اون رفت و اومدا به تهران چهل روز متوالی افتادم . شماره پدرمو گرفتم . اون موقعها شماره روی گوشی نمیفتاد . پدرم با صدای بلند جواب داد بله ؟ گفتم بابا من نزدیک شهرم .دلواپس نشی و ادامه دادم : میخاستم ازت تشکر کنم که اون سالها همش مامانو میبردی تهران و میاوردی . الان بهش فکر کردم دیدم چقدر خسته میشدی . یهو صداش آروم شد . گفت بابا وظیفه م بود . , ...ادامه مطلب

  • تجربه تمرین در هوای بارانی

  • چن سال پیش یجا خوندم اگه تو برا زندگیت برنامه نریزی اون برات برنامه میریزه و این تاثیرگذارترین جمله ای بود که هنوزم به همه نصیحت میکنم و سعی میکنم خودم بش عمل کنم.  توی اینکه ذاتا ادم هدفمندی هستم و ه, ...ادامه مطلب

  • آنچه بر من گذشت ۱

  • تو اون چند وقت که اینجا تعطیل بود همش سرم به همسر و تلاش برای خوب شدنش گرم بود. بعد فوت پدرجان در سه ماه اول ۲۰ کیلو وزن کم کرد. شده بود یه پاره استخون . زانواش قوت نداشت . پشتش خم بود . لب به غذا نمیزد. دائما به خودش انگ مریضی میزد و ازین دکتر به اون دکتر میرفت. جلو چشمم داشت مثل شمع آب میشد و من ک, ...ادامه مطلب

  • آنچه بر من گذشت ۲

  • مثل یه بچه کوچیک بدون یک کلام حرف دنبالم اومد نشست تو ماشین. از شدت عصبانیت حرف نمیزدم مبادا چیزی بگم بعدها پشیمون بشم. بردمش باغ پرندگان . حرف نمیزدیم با هم. فقط راه میرفتیم و پرنده های رنگی رو نگاه میکردیم. دستشو گرفتم. گفتم خدا رو تو این رنگها ببین. خدا فقط تو سجاده نیست. خدا رو تو باشگاه ورزشی س, ...ادامه مطلب

  • آنچه بر من گذشت ۳

  • اون روز با هم تجربه یه کوهپیمایی جالبو داشتیم. کلی با هم عکس گرفتیم. توی مسیرهای شنی با هم سُر خوردیم و تویه تنگه جیغ زدیم و صدای حیوونا رو دراوردیم.  عصر دیدم صورتش گلگون شده و دیگه زرد نیست. زده بودم به هدف.  اولین کاری که کردم عکساشو گذاشتم تو پروفایلش. عکس العمل اطرافیان جالب بود. یه سری از همکا, ...ادامه مطلب

  • پنج شنبه روز عید مادرا

  • از بعد فوت پدرجان کار من نصف که چه عرض کنم یک سوم شده. هرچند بازار هم خبری نیست و آدم رغبت رفتن به فروشگاه رو هم نداره.  با اینحال عادت به سحرخیزی یادگار پدرمه که در خون و تربیت منه. شبا ساعت رو روی عدد ۶ کوک میکنم. اما راس ۵:۴۵ دقیقه خروس مغزم قوقولی قوقو کنان منو بیدار میکنه.  برخلاف شب که تا خواب, ...ادامه مطلب

  • درختان ایستاده میمیرند

  • از پارسال تصمیم داشتم برم کوه و دخترک رو با یه محیط جدید آشنا کنم. اما بخاطر نداشتن تجهیزات از جمله کفش نتونستم این فکر رو عملی کنم.  یک ماه پیش اتفاقی با مسوول یه گروه کوهنوردی حرفه ای رودر رو شدم و ازش راهنمایی خواستم. اونم برنامه ۵ آذر رو که فرداست برای دفعه اول پیشنهاد کرد. برای کفش هم گفت نمیخاید هزینه کنید. از کفشهای بچه ها بهتون میدیم اگه خوشتون اومد و خواستید ادامه بدید هزینه کنید.  دیروز دو جفت کفش بهمون داد و یه سری توضیحات داد برای پوشش گرم و کوله و .....از طرفی چون هوا خیلی سرده پیشنهاد داد دخترک رو نبرم.  همسر هم گفت که میاد اما میدونم مثل همیشه درست لحظه آخر نظرش عوض میشه. حالا موندم دخترک رو ببرم یا نه؟  از صبح ساک لباسای گرم رو ریختم بیرون و دارم لباس تابستونیا رو جمع و جور میکنم. ولبشوئیه کف هال. گلنارم هنوز نیومده.  اگه بتونم دخترک رو بپیچونم و خودم تنها برم خیلی حال میده. حال و حوصله استرس ندارم. یکمم تنهایی لازم دارم.  دفعه اولمه. برم راه و چاه رو یاد بگیرم بعد دنبال خودم بچه راه بندازم. فکر کنم اینجوری به صلاحه.  با این تصمیم فصل جدیدی داره تو زندگیم باز میشه . به ,درختان ایستاده میمیرند,کتاب درختان ایستاده می میرند,درختان ايستاده مي ميرند ...ادامه مطلب

  • این روزها

  • از روزی که همسر از کربلا برگشته هنوز نتونستم باهاش صمیمی شم. یعنی هنوز نتونستیم. شایدم برمیگرده به چند ماه قبل تر و خیلی متوجه نبودیم.  هرچی سعی میکردم جواب نمیداد و کشدار شدنش منجر به بی احترامی. واسه همین تمرین سکوت میکردم این روزها. چند شب پیش در پی یه درخاست که لطفا زندگی رو با من زندگی کن چنان خشمگین به روم برگشت که تا صبح تو دلم گریه کردم و اما بخودم نهیب زدم سکوت کن و خدا خودش میدونه که چه فشار روحی و حتی جسمی تو این سکوت کردنها بهم وارد شد.  همیشه جاده با همسر خیلی خوش میگذشته واسه همین پنج شنبه که قصد خرید لوازم کوه رو از شهر مجاور داشتم بهش پیشنهاد جاده دادم. گفتم خدا رو چه دیدی شاید یکم رابطه مون گرم شد. اما خیلی راحت گفت نه . منم برای انتقام از خودم بخاری ماشین رو روشن نکردم و تا خود شهر مجاور سگ لرزه زدم که اصلا چرا بهش پیشنهادشو دادی که جواب رد بگیری . موقع برگشت از خود شهر مجاور تا اینجا رو یخ روندم و برام مهم نبود چه اتفاقی بیفته. فقط سعی کردم با یاداوری خاطره های خوب دلمو از اون همه سردی نجات بدم و نذارم بمیره .  روز جمعه بعد برگشت از کوه یکم هیجانمو بهش انتقال دادم ام,این روزها,این روزها که میگذرد جور دیگرم,این روزها هم میگذرد ...ادامه مطلب

  • طوفان درون

  • از صبح زود بیدارم.همسر مشهد بوده و دیشب برگشته تهران. امروز تا ظهر بر میگرده. یه خشم درونی شایدم حسادت درونم شعله وره که ناشی از این میشه که چرا من بخاطر مادرش باید از این درکنار هم بودنها محروم باشم. پیام داده ناهار درست کن به مامانم هم بگو بیاد اونجا چند روزه من نبودم . احساس بدی دارم. فکر کنم یه طوفان در راهه. بهانه گیرم شدید. نمیگم دوسم نداره. اما من مرکز توجهش نیستم و این منو خشمگین میکنه. از یه طرف دوست ندارم نقطه ضعف نشون بدم. از طرفی دیگه آدم پنهان کردن حسم نیستم. احساسم همیشه از رو چهره ام دیده میشه. خدا به خیر بگذرونه,طوفان درون,فیلم درون طوفان ...ادامه مطلب

  • من یک گوزنم

  • اون هفته مراسم چهلم پدرجان بود که الحمدلله با آبرو برگزار شد. بعد هم یکی دوروز با عروس و برادرم رفتیم تهران برای خرید طلا و انتخاب لباس عروس. بعد اون همه تنش روحی هیجان خوبی بود. دیدن عروس و دوماد که دست در دست هم جلوی من قدم میزدن و مغازه ها رو تماشا میکردن تلخی روزای بی مادری و بزرگ کردن یتیم ها رو تبدیل به یه طعم ملس میکرد . اون لحظه شادیم تبدیل به قطرات الماس شد و اومد پایین که از رو صندلی عقب ماشین برادرمو میدیدم که دست عروسشو گرفته بود و همراه با محمد علیزاده براش میخوند * میشه نگام کنی  راحت شه زندگیم   چشم برندار ازم   میپاشه زندگیم * تو تاریکی جاد, ...ادامه مطلب

  • منِ خوشبخت

  • تو این چهل و یک سال عمرم به عناوین مختلف سختیهایی رو تحمل کردم که حتی مرورشون هم به اندازه خودشون بدنمو به تکون میاره. روزمره هامم که میبینین. اما همیشه حتی اون روزایی که زمین خوردم یه امیدواری یه نشاط یه نور ته دلم بوده. تو همون لحظه ها هم با تموم غصه هام باز گاهی یه جنب و جوش یا حتی شیطنتای کوچیکی داشته ام که از دید دیگران مخصوصا همسر یه آدم بازیگوش معرفی شدم. روزهایی بوده که احساس کردم دارم از شدت فشار مشکلات میمیرم اما هیچ وقت احساس بریدن نداشتم و همیشه منتظر بودم دقیقا تو بدترین شرایط یه معجزه ای بشه. مثلا اون روزای فشار مالی چند سال پیش با اون همه ت,من خوشبختم,من خوشبختم چون,من خوشبخت ترین مرد زمینم,من خوشبخت ترینم,من خوشبخت نیستم,من خوشبخترینم,من خوشبخت هستم,من خوشبختم زیرا,من خوشبخت,خوشبختی من تویی ...ادامه مطلب

  • اینستا

  • یکی از تفریحای این روزام چرخیدن تو اینستائه. آی حال میده اسم کسایی که در گذشته میشناختیشون و ازشون هیچ خبری نداری رو سرچ کنی بعد با عکسایی مواجه شی که اصلا حدس هم نمیتونستی بزنی.  اینستائه خودم هیچ پستی نداره و فقط واسه ورود به این برنامه است. اما اگه تو فالور هام سرچ کنن حدودا میتونن تشخیص بدن کی ام.  یوزرش هم اسم کوچیکمه . دیشب یه دوست دوران ابتداییمو پیدا کردم. ظاهرا تو بیروت داره علوم سیاسی میخونه. براش کامنت گذاشتم که کودکی ام پشت دیوارهای مدرسه .....جا مانده. امروز بهم جواب داده من شما رو میشناسم؟ براش اسم دوستای مشترکمون که تو یه کلاس بودیم رو نوشت,اینستاگرام,اینستاگرام برای ویندوز,اینستاگرام فریال,اینستاگرام پلاس,اینستا فالو,اینستاگرام مهناز افشار,اینستاگرام دانلود,اینستاگرام سعید معروف,اینستاگرام تتلو,اینستاگرام داف ...ادامه مطلب

  • یاد پدرجان بخیر

  • با اینکه زنا از جک و جونور مخصوصا سوسک خیلی میترسن اما من تو این مورد خیلی ترس ندارم. فقط یک مورد استثنا وجود داره که اونم مارمولکه که اگه جایی ببینم مطمئنم غش میکنم. یه دوست دارم که یه شناگر حرفه ایه آبهای آزاده و من همیشه بهش میگم نمیترسی یه جونوری بیاد به پات گیر کنه ؟ غش میکنه از خنده و میگه همشونو میخورم. چند سال پیش با همین دوستم میرفتیم تپه های اطراف شهر و پیاده روی میکردیم. یه روز دو تا مار دیدیم که بهم مثل طناب میپیچیدن .(وووووووووووووویییییییی) من از ترس زبونم بند اومده بود. اما دوستم یه چوب برداشته بود و میخاست اینا رو از هم جدا کنه. تازه منم صدا, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها